سلام از سرویس پیاده میشویم. در حالیکه کلید را داخل قفل می چرخانم نگاهم به پسرک همسایه می افتد.در حالیکه در ان سوز سرما با لباس اندکی به سوپری سر کوچه فرستاده شده به محمد باقر اشاره میکنم و با ذوق میگویم بدو این کوچولو رو ببین!!!(بعد دوسال دیدن یک کوچولو در همسایگیت ذوق ندارد؟؟؟) تا به حال ندیدمش جثه اش به 3 ساله ها میخورد یعنی تقریبا همسن پسرک خودم! با محمد باقر که روبرو میشود لبخند میزند و فورا بهم سلام میکنند قفل در باز شده.به سردی هوا و لباسهای کم پسرک همسایه فکر میکنم.و ناگهان به بسته سیگار و شکلات دستانش - برو خاله جون.هوا سرده همچنان ایستاده و نگاه میکند.دلم نمی اید یهویی تنها بگذارمش -بدو برو حتما بابایی ...