آقا محمدباقرآقا محمدباقر، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
مهنا خانوممهنا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

طرِه ي مشك ساي تو(علامه كوچولو و خواهرش)

پسرك شاعر من

سلام   همه خاطراتمو ازم گرفتي الان من بي خاطره موندم*   ....................................................................... *شاعر : پسرك سه سال و چهارماه و شش روزه من (اولين سروده پسرك در تاريخ زندگي اش ثبت شد)
25 دی 1393

ساغت واقعي!!!

سلام پسرك ده روز پيش موفق شد دعاي فرج را حفظ كند.... في هذه الساعه را في هذه الساغه تلفظ ميكند.... فكر ميكردم فقط در متن دعا با تلفظ اين كلمه مشكل دارد اما يك روز بعد از مهد وقتي از او پرسيدم در قبال حفظ كامل دعاي فرج چه جايزه اي دوست داري؟ با خوشحالي گفت:يه ساغت واقعي وقتي قول دادم برايش يه ساعت واقعي بخرم نه از نوع رد گاز و نقاشي با خودكار روي دستش  در كمتر از سه روز موفق شد دعا را كامل حفظ كند در پايان روز سوم به همراه آقاجونش به بازار رفتند و ساعت خريدند ان هم از نوع واقعيش* ------------------------- گويا دست يكي از بچه هاي مهد ديده بود و مدام ميگفت ساغتم بايد مرد عنكبوتي داشته باشه!!!!گفتم ساعت ميخرم به شرط اينكه مر...
1 آذر 1393
1530 13 35 ادامه مطلب

شکرزبان...

سلام  * تبلت به دلیل اتمام شارژ در بین بازی اش خاموش شده با نگرانی تمام سمت من می اید: _ مامان به جان خودم من کاری نکردم خودش خاموش شد * مشغول ریختن ترشی در ظرفم تا سر سفره ببرم وارد آشپزخانه میشود و ترشی را میبیند: _ وای خدای من! من عاشق ترشی ام * میپرسم اسم نی نی خاله جون چیه؟ میگه زهرا خانوم..میگم نه مامان زهرا جون! _ نخیر زهراجون فقط مربی مهد کودکمه * مدام با خودش زمزمه میکند: خدا به ما چی داده     یه دختر ناز داده * وقتی چیزی میخواهد و مقاومت میکنم سریع میگه: _ جون مادرت بده به خاطر خنده غیر اختیاری که بهم دست میده مجبورم تسلیم بشم         ...
5 آبان 1393

مسافرت

سلام -مامان! فاطمه كشميري (از دوستان مهدش) رفته مسافرت ما هم بريم مسافرت :انشاءالله ماهم ميريم.حالا كجا بريم؟مشهد؟ -نه :نيشابور؟ -نه . داراب هم نريم :قم بريم؟ نه . برم بپرسم فاطمه كجا رفته ماهم بريم در حال گفتگو وارد سوپر ماركت ميشويم!و فروشنده از دور گفتگوي مادر و پسر را شنود نموده رو به پسرك: -دوست داري دريا بري :نه . دريا رفتم -شنا هم كردي؟ :نه آقاجون منو هل داد توو اب .رفتم آب بازي كردم شنا كه نكردم از بقالي كه بيرون مي اييم به اين فكر ميكنم كه خيلي وقت است كه يك مسافرت به ما هو مسافرت نرفته ايم!!!!!!!!! و اينك پسرك، كنجكاو در معناي مسافرت است ...
30 شهريور 1393

يك پسر ناقلا

سلام نخوت انگشتانم را عفو نماييد كه گاهي بي اراده بر اراده دلم مغلوب ميشوم و ناگريز سكوت بهترين نشان از سلامتي اين روزهاست! طبق عادت ديرينه(از وقتي سوره توحيد را حفظ كرده)آخرين كلام شبانه من و پسرك سوره توحيدي است كه او ميخواند و ميداند وقتي تمام شد فقط و فقط بايد به خواب بينديشد گاهي كه خوابش نمي ايد (مثل ديشب) و ميخواهد سكوت بعد تلاوت قران را بشكند: -مامان جووون : جوونم -يه قل هو الله هم براي آقا بزرگ بخونم؟ : قل هوالله دوم كه بهترين هديه خانه ماست براي آقا بزرگ رو با گوش جان ميشنوم و تكرار ميكنم...اما پس از لحظاتي كه دوباره سكوت حكمفرما ميشود: -مامان جوووون : جوونم -خوابهاي خوب ببيني :  شما هم خوا...
13 مرداد 1393

تو چقدر زود بزرگ شدي پسر!

سلام تمام اسباب بازيهايش را وسط پذيرايي پخش كرده و به همه يك شخصيتي داده... هر كدام را كه به دست ميگيرد به جايش حرف ميزند و با اين اوصاف مشغول اجراي نمايش است چند تا از لباسهاي تازه شسته شده را ميخواهم اتو كنم و بهترين جا براي نشستن نزديكترين پريز برق به پسرك است. ارام اتو را به دست ميگيرم و پشت سرش مي نشينم و مشغول ميشوم يك ان بر ميگردد و مرا پشت سرش مي بيند!از جا بلند ميشود(ان هم پسرك تنبل من كه وسط بازي با هيچ بهانه اي نمي شود بلندش كرد) و ميرود ان سو تر روبروي من مينشيند : مامان چرا پشت من نشستي؟معذرت ميخوام من و اقاجون: تو چقدر زود بزرگ شدي پسرم     ...
31 خرداد 1393
1415 16 42 ادامه مطلب

معلم کوچک!!

سلاااااام عمه جون با روبان های رنگیش مشغول روبان دوزیه.... محمد باقر یکی یکی روبان ها رو بر میداره : -عمه جون این چه رنگیه؟ - بنفش -آفرین عمه خوبم!این چه رنگیه؟ -آبی -آفرین عمه خوشگلم!این چه رنگیه؟ -قرمز -آفرین عمه عزیزم! این چه رنگیه؟ -زرد -نخیر زرد نیست کله پاچه ...
19 بهمن 1392

بدون عنوان

جمعه 92/11/11 ساعت 20:50    پدر و پسر مشغول بازيند كه ناگهان بحثشان ميشود و پسرك با حالت قهر صحنه را ترك ميكند و به سمت اتاقش ميرود و در حين رفتن به اتاق :من الان ميرم عصباني ميشم من و اقاجون: آقاجون:خب چه شكلي عصباني ميشي؟ پسرك چهره قهر الودي به خودش ميگيره و با بغض ساختگي:زنگ ميزنم پليس اقاجون: زنگ ميزني كه چي بشه پسرك:دوتا پليس بيان دستگيرت كنند من و اقاجون: (هرچند دلمون براش ضعف ميره اما بازي رو به هم نميزنيم و عمدا به حرف ميكشيمش) :خب زنگ بزن ببينيم تقصير كي بوده!! پسرك ماشين كوچيكي رو كه دم دستشه بر ميداره و به حالت گوشي دستش ميگيره و شروع ميكنه شماره گرفتن: 2-4-5-6 الو پليس زود بيايين اقاجونو دستگير كنين...
13 بهمن 1392

چاوش خوانی...

سلام روز شنبه 28 دی ماه رو مرخصی گرفته بودم و یکشنبه هم به مناسبت میلاد پیامبر اکرم صلوات الله علیه و اله و امام جعفر صادق علیه السلام تعطیل بود جمعه هم که جای خود!! لذا سه روز مادر و پسری به ارزوی دیرینه مون رسیدیم و کنار هم کلی کیف کردیم .....(عمه جوون هم از فرصت استفاده کرد و رفت مرخصی ) شب میلاد پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم یه لحظه یاد احمد محمود فراموش شده ذهن پسرک افتادم!!! چند باری بلند بلند تکرار کردم: بر احمد و محمود و محمد صلوات اولش هاج و واج نگاه میکرد اما بعدش صلواتهای بلند و ممتد منو که می شنید بلند با من تکرار میکرد اما به زبان خودش :اللهم  علی محمد و عجل فرجهم... بعد چند بار تکرار من یاد گرفت و مرتب می...
3 بهمن 1392