شعر...شعور...مشعرم آرزوست
عصر تابستان است.....
كوچه ارام و خموش!
همه در خوابي ناز...
دو پسر بچه ي پر جوش و خروش!گرم دعوا و جدال
هريكي چيزي گفت...
وان يكي پاسخ داد!
-بي شعور نادان
-تو خودت،جد و آباءت
ناگهان خشكم زد به قبايم برخورد:چه پسر بچه ي بي تربيتي!!
چند قدم رفته عقب؛ با خود انديشيدم:برو اي بيچاره!آن پسر بچه معصوم چه گفت؟تو مگر بيشتري؟
توي آدم،توي مخلوق كه اشرف نامي
بين اين عالم پر سرّ و رموز ،متخلق به كدامين نامي؟
آسمان را تو تماشا كن و خود قاضي شو
و زمين را بنگر ...پرِ احساس تواضع چه بزرگ است و بسیط
دل تو عرش كه نيست ..دل تو فرش كه نيست...
پر زنگار و سياهي پر تزویر و ریا........دل تو لؤلؤ بي نقش كه نيست
برگ ان شاخه انگور كه افتاد زمين به تو پيغامي داد
دست پژمرده و محتاج سر کوچه تان...
آن ترازوی پر گرد و غبار
با تو حرفهایی داشت.......
بر لب جوي نشستي گذرش را ديدي از صداي نفس آب چه ها فهميدي؟
دل تو گوش نداشت
دل تو چشم نداشت
همه عالم آلاء به تو درسی می داد
دل تو حوصله درس نداشت....
فضل و علم....حُسن و امیدت همه را پس زده ای
اندکی با خود باش.....
و برو خوب ببین:تو که هستی و چه هستی و کجایی و چرا؟؟؟
برو ای دیوانه! بی شعورِ نادان
آرام/چهام تیر 84