يك گام به جلو...
سلام
امروز كه از سر كار برگشتم بر خلاف ساير روزها كه مستقيم مي رفتم اشپزخانه!سريع رفتم سمت محمد باقر
استقبالش در نوع خود بي نظير است به محض اينكه از در وارد ميشوم به شيوه پهلوان پنبه بالا و پايين ميپرد:بومبالا بومبا...اخجون مامان اومد
و اگر سراغش بروم تا يه دل سير از فشرده اش نوش جان كنم به گرد پايش هم نمي رسم
اما اين بار چون مصمم بودم رسيدم....
سريع پوشكش را باز كردم و پرسيدم جيش داري گفت نه
گفتم هر وقت جيش داشتي بگو.گفت باشه
(ادم هر چه سرش بيايد از اعتماد بي جاست.خب دختر خوب پوشكش را باز كردي براي قوت قلبت هم شده يك سر تا توالت ببرش !دنيا كه به آخر نمي رسد)
پسرك داخل استخرش مشغول بازي و منم در اشپزخانه!
چند دقيقه بعد ديدم با قدمهايي كه بينشان نزديك نيم متر فاصله است راه ميرود.دقيق شدم شلوارش خيس بود و خودش مظلومانه به صورتم خيره شده بود
سريع بردمش حمام و كمر به پايين را شستم و اندكي هم توبيخي با هم حرف زديم(شلوارش را نشان دادم و گفتم قبل ازينكه خيسش كني بايد بگي)
استخرش بعد يك سال و سه ماه بالاخره رنگ خيسي را به خود ديد (سريع با دستمال توالت منطقه ممنوعه را خشك كردم تا در فرصتي مناسب اب كشي شود)
خلاصه از ان به بعد هر نيم ساعت يكبار تذكر مي دادم و ميپرسيدم جيش داري ميگفت نه!تا اينكه دوساعت بعد از ان ماجرا وقتي پرسيدم جواب داد:اره
و سريعا بردمش و واقعا راست ميگفت
اتفاقهاي خوشايند امروز بعد اين مرحله بود يعني تا ساعت خوابش كه معمولا 9:30 شب است خودش سريع كنارم ميدويد و ميگفت:جيش و من هم بلافاصله ميبردم
خدا را شكر احساس ميكنم امروز به عنوان روز دوم واقعا موفقيت اميز بود
خوشحالم كه عجله نكردم و اجازه دادم به مرحله اي برسد كه خودش هم امادگي داشته باشد
دوشنبه كه اربعين است و هفته اينده كه 4 روز تعطيلم بهترين فرصت است كه 24 ساعته كنارش باشم و كامل اين دوره را رد كنيم
راستي كاري كه با بسم الله الرحمن الرحيم اغاز گردد ابتر نمي ماند..و من اين را از ديروز به يقين تجربه كردم
هر كاري با توسل و توكل شدني است
شنبه 92/9/30