آقا محمدباقرآقا محمدباقر، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
مهنا خانوممهنا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

طرِه ي مشك ساي تو(علامه كوچولو و خواهرش)

مار يا مارمولك

1393/5/19 13:10
نویسنده : ارام
384 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

با خاله جون س و خانواده دايي محمد به باغ رفته بودي...

دلم برايت خيلي تنگ شده بود و مجبور شدم به خاله جون زنگ بزنم تا بعد دو روز ازت دل بكنند و بياورنت!!كه با توجه به تماسهاي مكرر من دم غروبي راضي شدند كه بياورند

تا اقاجون در رو باز كرد خودت رو انداختي بغل من!!:

-ماماني يه مار بزرگ ديدم...دهنشو اينجوري باز كرده بود(دستانش رو كنار دهانش ميگذارد و دهانش را تا حد امكان باز ميكند) زبونشو اينجوري در اورده بود(لبهايش را جمع ميكند همه زبانش را بيرون مي دهد ) و اين طوري راه مي رفت (دستانش را به پشتش قفل ميكند و اداي خزيدن در  مياورد)

تمام بدنم يخ ميكند

شوهر خواهرم خنده ش ميگيرد و تعريف ميكند: وسط باغ بازي ميكرد كه يك لحظه هراسان و وحشت زده جيغ زد و سمت ما دويد انقدر ترسيده بود كه كفشهايش را از پا جا گذاشت و پا برهنه مي دويد به ما كه رسيد گفت مار ديدم مار بزرگ...هرچه ان اطراف را گشتيم چيزي نديديم

از روز بعد مدام ميگويد مارمولك ديدم...تعجب

و ما مانده ايم كه مار ديده يا مارمولك

اما طفلي زن دايي ام (كه روزي يكبار راحت با ماشينش ميرفت و ميوه و سبزي ميچيد مي اورد) از آن پس جرات تنها رفتن به باغ را نداردخندونک

 

پسندها (5)

نظرات (7)

مامان امیرمحمد
8 شهریور 93 14:08
واقعا طفلی زن داییمن هم بجای ایشان بودم جرات نمی کردم،ازدست این وروجکا
فائزه مامانه سوگند
8 شهریور 93 15:59
وای خدای من ولی فکر کنم همون مار بوده که بچه انقدر وحشت کرده الهی عزیزم چه صحنه ای دیده پسمل باید مراقب باشید بنده خدا خانم دایی
سمانه
8 شهریور 93 21:14
آرام جان اینطور که میگه واقعا مار دیده! خدا به خیر گذرونده!
مریم مامان آیدین
9 شهریور 93 13:00
آرام جون حق داشتی بترسی و زن دایی نیز همینطور محمد باقر جون خیلی خوب و کامل حرف میزنه ها....ماشالا....توصیف کردنش هم خیلی باحال بود
مامان امیرحسین
9 شهریور 93 17:16
میدونی آرام خوشحالم که درست دقیقه نود تنمون قطع میشه و من جواب بلند بالاییرو که نوشته بودم در جواب نظر طوفانیت! نمیتونم ارسال کنم خوشحالم که تو عصبانیت تسلیم نشدم و حالا بجای خشم از بحثی که مسلما به جاهای درستی که باید نمیرسه دارم از بوی دلمه ای که پیچیده تو خونه و آرامش پسرک و صدای گاز زدنش به ویفر حـــــــــظ میبرم آرام باشی و صبور
مامان امیرحسین
9 شهریور 93 17:38
خودمم هنوز متعجبم دوبار نوشتم و ارسال و زدم اما نشد حالا واقعا نرسیده? خدا خیلی دوسم داره،خیلی در خدمت باشیم رفیق،اینطوری که گفتی همش تو فکرتم و از گلوم پایین نمیره!
مامان امیرعلی
9 شهریور 93 21:35
شایدم اژدها بوده بهرحال خداروشکر که چیزیش نشده