مار يا مارمولك
سلام
با خاله جون س و خانواده دايي محمد به باغ رفته بودي...
دلم برايت خيلي تنگ شده بود و مجبور شدم به خاله جون زنگ بزنم تا بعد دو روز ازت دل بكنند و بياورنت!!كه با توجه به تماسهاي مكرر من دم غروبي راضي شدند كه بياورند
تا اقاجون در رو باز كرد خودت رو انداختي بغل من!!:
-ماماني يه مار بزرگ ديدم...دهنشو اينجوري باز كرده بود(دستانش رو كنار دهانش ميگذارد و دهانش را تا حد امكان باز ميكند) زبونشو اينجوري در اورده بود(لبهايش را جمع ميكند همه زبانش را بيرون مي دهد ) و اين طوري راه مي رفت (دستانش را به پشتش قفل ميكند و اداي خزيدن در مياورد)
تمام بدنم يخ ميكند
شوهر خواهرم خنده ش ميگيرد و تعريف ميكند: وسط باغ بازي ميكرد كه يك لحظه هراسان و وحشت زده جيغ زد و سمت ما دويد انقدر ترسيده بود كه كفشهايش را از پا جا گذاشت و پا برهنه مي دويد به ما كه رسيد گفت مار ديدم مار بزرگ...هرچه ان اطراف را گشتيم چيزي نديديم
از روز بعد مدام ميگويد مارمولك ديدم...
و ما مانده ايم كه مار ديده يا مارمولك
اما طفلي زن دايي ام (كه روزي يكبار راحت با ماشينش ميرفت و ميوه و سبزي ميچيد مي اورد) از آن پس جرات تنها رفتن به باغ را ندارد