چرا محمد باقر؟!(7)
امام محمدباقر (علیه السلام )میفرماید:خداوند عزّ و جلّ جهاد را هم بر مردان و هم بر زنان واجب ساخته، امّا جهاد مرد بذل مال و جانش تا حدّ كشته شدن در راه خداست، ولى جهاد زن شكیبائى در برابر ناملایماتى است كه از همسر خویش می كشد و بردبارى در این قسمت و نیز توجّه كامل به انحصارطلبى شوهر نسبت به او.
(سید احمد فهری زنجانی، خصال، ناشر: انتشارات علمیه اسلامیه، مكان چاپ: تهران، چاپ: اول، ج2 ، ص 512)
ونیز در جایی دیگر بیان نمودند:همانا خداى تبارك و تعالى در یك زن بردبارى ده مرد را قرار داده است و چون باردار شود نیروى بردبارى ده مرد دیگر را بر او بیفزاید.
(على اكبر غفارى، من لا یحضره الفقیه، نشر صدوقتهران، چاپ: اول1367 ش، ج5، ص 86 )
امشب شب هفتم ذی الحجه شب شهادت امام محمدباقر علیه السلام است.و درعین اینکه بسیار حزن انگیز است اما برایم یاد آور خاطره ای دلنشین از بزرگواری خاندان ایشان می باشد.
من امروز محمدباقرم را هدیه ای از بیکران الطاف آنان می دانم و هزاران بار سجده شکر بجا می آورم برای این موهبت نازنینی که ارزانیم نمودند
آبان ماه سال 89 از سوی اداره مامور شدم در قالب اردو یک هفته ای راهی اصفهان شوم البته قرار بود سه روز در قم باشیم و سه روز در اصفهان روز اولی که وارد قم و بالتبع حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) شدیم روزشهادت امام محمد باقر (علیه السلام) بود
فضا روحانی و دلنشین بود و و در صحنه و سرای حرم صدای مداحی دسته های عزاداری طنین انداز بود گوشه ای آرام نشستم و رو به ضریح در حال نجوا بودم( نمی دانم دوستان تا بحال دقت کرده اند یا نه اما احساس میکنم قم و حرم حضرت معصومه آرامش بسیار عجیبی دارد این حس برای منی که سالها مقیم مشهد بوده ام حسی غریب اما دلنوازی است و من قم را خیلی خیلی دوست دارم)
آن روز با صدای مداح همراه شده بودم و با زمزمه های زیرلبم زندگیم را مرور میکردم:4سال بود ازدواج کرده بودم دوسال دوران عقدم بود و دوسال هم از ازدواج رسمیم می گذشت .روزهایم با یاد بچه و حلاوت حضورش سپری میشد اما همسرم راضی نبود و امور مربوط به تدوین پایان نامه کارشناسیم که مجبورم میکرد بین مشهد و محل زندگیمان در رفت و آمد باشم مهمترین دلیل عدم رضایتش بود میگفت من قول دادم زحمات خودت و خانواده ات را به ثمر برسانم پس تا مدرکت را نگرفتی صحبت از بچه ممنوع.
خدارو شکر مرداد 89 موفق به ارائه پایان نامه و دفاعیه شدم آنهم با نمره 19/58که واقعا آن رامدیون زحمات،صبر و حوصله همسرم مهربانم می دانم/
القصه من مهمترین مانع را با موفقیت سپری کردم اما پس از مدتی متوجه شدم به لحاظ پزشکی مشکلی دارم که به دلیل ضعف جسمی و شرایط روحی اصلا نمیتوانستم به رفعش فکر کنم این مشکل را از همان ابتدای ازدواج داشتم اما حالا و در این شرایط خیلی ناجور خودنمایی میکرد
کارم فقط گریه بود و ضعف و از دست دادن اعتماد به نفس.چه بسیار افکار چرتی که به ذهنم رسیده بود و فقط باعث میشد بیشتر عذاب بکشم
آن روزروبروی ضریح روزهایم رامرور میکردم و اشک بود که همراهیم میکرد.یک لحظه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت زمزمه کردم :محمممممممممممممد بااااااقر (یاد خوابی افتادم که پنج ماه پیش دیده بودم:
یک شب خواب دیدم باردارم و زمان زایمانم رسیده مرا بیمارستان بردند و بیهوشم کردند وقتی به هوش آمدم نوزادی را به دستم دادند و گفتن بگیر مبارکت باشه اسمش رو هم بذار محمد باقر .واااااااااای از فرط خوشحالی به حیاط بیمارستان دویدم یکی از اقوام در حیاط نشسته بود تا مرا دید گفت اسم پسرت چیه گفتم محمدباقر گفت واااااااااااااا اینم شد اسم. حتی در خواب هم خیلی عصبانی شدم و لحن تمسخر انگیزش هنوزهم ذهنم را آزار میدهد.صبح که از خواب بیدار شدم تلویزیون را روشن کردم شاید باورتون نشه آن روز روز میلاد امام محمد باقربود!!!!!!)
سریع اشکهایم راپاک کردم لبخندی زدم و رو به ضریح گفتم:خانوم من امروز جز دستان خالی و قلبی رنجور هیچ ندارم اما همین جا و به قداست این روز نذر میکنم فرزند اولم اگر پسر شد نامش را محمد باقر بگذارم(یکی نبود بگه تو چه کاره ای که اسم بگذاری یا تو برو اول بچه دارشو بعد اگر پسر شد اسمش را بذار)
چه اسم بامسما و شیرینی !بعد از زیارت نیتم را با همسرم در میان گذاشتم بسیار استقبال کرد و قول داد اگر چنین اتفاقی افتاد نذرم را اداکند آخرین شب هنگام خداحافظی از بی بی دوباره بهشون گفتم خانوم جان من محمد باقرمو از شما میخام و با دلی مالامال از امید از حرم بیرون اومدم
و اما یک ماه بعد بله دقیقا اواخر اذرماه بنده حس زیبای مادر بودن رو با تمام وجود حس کردم و بعد از چهار ماه متوجه شدم این هدیه ناب الهی پسره:بی بی ممنونم.آقاجان یا محمد بن علی ایها الباقر قربونتون برم سپاسگذارم بابی انت وامی
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااشکرت
واما یک عکس از آخرین نگاه من در آن شب: