ماه هجدهم
سلاااااااااااام پسرم!
امروز جمعه هجدهم اسفند ماه در حالی چشمانم را باز میکنم که یادآور
جمعه ای نه چندان دور است :جمعه 18شهریور 90
آری امروز نازدانه من هجدهمین ماه زندگیش را در کمال صحت و سلامت پشت سر گذاشت
و با شیرین ترین خاطرات بجا مانده از این روزها وارد ماه نوزدهم شد
خدایاااااااااااااااااااا شکرت
---------------------------------------------
چند روزی بود استرس واکسن هجده ماهگی رهایم نمیکرد حرف و حدیثهایی که شنیده بودم و نگرانی حاصل از تعریف برخی مادران باعث شده ترس عجیبی نسبت به این روز داشته باشم هرچند دوره های قبلی اصلا اذیت نشدم
اما خدارو شکر امروز جمعه است و از واکسن خبری نیست
دیشب هم آقاجون در کلامی غافلگیر کلی شعف هدیه داد.ایشان هفته آینده شیفتشان تغییر میکند یعنی ساعت 11 میروند تا 7 شب...............من هم آدمی کاملا فرصت طلب!!!این وظیفه خطیر را به ایشان و عمه جون سپردم و فردا با اطمینان خاطر به اداره میروم.
------------------------------------------
پسرم این روزها بزرگتر از آنی شده که تصورش را میکردم ....پهن کردن و جمع کردن سفره و حمل هر وسیله و ابزار سبک از آشپزخانه به سوی سفره و بالعکس به عهده اوست و خدا نکند فراموش کنیم اورا!!
در برابر هرچیزی که باب میلش نباشد با اقتداری مردانه سینه سپر میکند و با یک کلمه حجت بر ما تمام میشود:نیخام
-----------------------------------------
مدتها است که دیگر شبها کنار من نمیخوابد و حتی گاهی که عطوفت مادرانه ام فوران میکند و دوست دارم در آغوشم چشمانش را بندد چند دقیقه ای آرام میگیرد و بعد با دست تکان دادن و بای بای شب بخیرش را اعلام کرده و به سوی اتاق عمه جون میرود
در اتاقش او جایی مخصوص دارد و عمه جون نیز تشک مخصوص که بالطبع نسبت به جای محمدباقر بزرگتر و کمی نرمتر است....یک شب که عمه هنوز محو تماشای تلویزیون بود و محمدباقر به سمت جای خوابش رفته بود حس کنجکاویم گل کرد که تنها چه میکند رفتم میبینم رو تشک عمه جون دراز کشده و تقلا میکند پتوی سنگین او را نیز رویش بکشد که پس از تلاش فراوان موفق شد و در زیر پتوی عمه اش گم شد وقتی متوجه من و ذوق بی اندازه ام شد خودش هم کلی کیف کرد و اینگونه بود که از آن شب جا خواب عمهٰ مغصوب محمدباقر گردید و عمه جون طفلک مجبور شد از تشک دیگری استفاده کند و این قصه همچنان ادامه دارد............تازه از وقتی که تشکش عوض شده گریه های شبانه اش به کل از بین رفته و مقدار شیر خوردنهایش خیلی کمتر شده
------------------------------------------------------
این روزها موهایش خیلی بلند شده آنقدر که اگر مرتب نکنم نوازشگر چشمانش میشوند و چون آقاجون از آرایشگاه و اصلاح قبلی اش هنوز هم دل پری دارد(اینقدر که گریه کرده بود و همه را فراری داده بود) فعلا بی خیال اصلاح دوباره اش شده و نتیجه من بهترین چیزی که به ذهنم میرسد استفاده از تل موی خودم است(قربون این دخمل نازم بشم من)
-----------------------------------------------------
طوطی وار تمام کلمات را تکرار میکند و من در قالب مثال از او حرف میکشم و میدانم که میدانید چه کیفی دارد شیرین زبانی کودکانه شان(برایش تعریف میکنم :یک روز من و محمدباقر رفتیم خرید محمدباقر کلی خرید کرد اما مامان هیچی نخرید !به نظرت محمدباقر چی خریده بود؟ میخندد:هیششی !!به نظرتان در این لحظه بهترین کار ممکن چیست:اینکه محکم بچلونیم و عصاره شیرینش را چون شهدی گوارا در دهان بگذاریم و قورت بدهیم )
---------------------------------------------------
صبحها اگر خواب باشد فبهاالمراد اما اگر بیدار باشد تا درب خروجی به بدرقه ام می آید و تا جاییکه دید دارد یعنی پله آخر ساختمان برایم دست تکان میدهد و من با لبی خندان اما قلبی مالامال از دلتنگی برایش بوس میفرستم و خداحافظ ....
-------------------------------------------------
بهترین و شیکترین اسباب بازی راهم که برایش بخریم به اندازه ماشین برایش جاذبه ندارد در نتیجه ماشینها را از دیدش خارج کرده ایم و هر زمان که خیلی بهانه گیر میشود یکی را به نمایش میگذاریم و او از ذوق جدید بودنش تا مدتی دست از سر کچل شده مان بر میدارد
اینها قسمتی از شیرینی های اوست و هیچ شیرینی در دنیا به خوش طعمی این عسل ناب بهشتی نیست
خدایا تورا به خاطر هر آنچه که لایقش نبودیم اما با مهر بی منتهایت روزیمان نمودی شکررررررررررررررر