دلم براي كودكي ام بي بهانه مي گريد
محمدباقر خوبم سلام
مينويسم به رسم ادب كه ميدانم خيلي ها جوياي حال اين روزهاي مهتابي اند
ما آدمها گاهي تا چيزي را از دست ندهيم قدرش را نمي دانيم!
اين روزها مشوشم و همه فكر و ذكرم درگيرست!دوري و غربت از خانواده بزرگترين مجازات دنيوي بود كه ازدواج برايم رقم زد(البته اين دوري مزاياي خاص خودش را داشت اما چون منِ آدم عادت دارم هميشه از نگرانيها بنويسم مزايايش را فاكتور مي گيرم)
وقتي تصميم به هجرت از وطن شد نمي دانستم روزي درد اينقدر جانكاه گريبانگيرم مي نمايد و اينگونه زمينگيرم ميكند
با اين دوري و ديدارهاي گاه به گاه شده بوديم عزيز دردانه خانه!دير رفتن هايمان باعث ميشد كه خودشان تماس بگيرند و با امر حكومتي دعوت به رفتنمان كنند و بعد از آمدن تو ديگه بهانه هاي امرشان پر رنگ تر شده بود(چقدر بد است كه آدم وظيفه اش را با امر و تهديد عمل كند) آن روزهاي شيرين زيباترين لحظه هاي غربت و دوري بود.چون كودكان هيچ گاه به پايان و اتمام اين بازي تلخ روزگار نمي انديشيدم و فكر ميكردم همه چيز پابرجاست تا ما ميخواهيم.
در اين ماه بابا دوبار عمل شده و ماه مبارك رمضان دوبار توانستم ببينمش...هفته قبل مادر ناجور بداحوال بود و باقي خواهرها در مسافرت بودند و ناچار به خاله زنگ زده ام تا او براي كارهاي مقدماتي (وقت گرفتن و دكتر بردن و...)به مشهد برود و بنده خدا با همه گرفتاريهايش به مشهد رفت و پنجشنبه-جمعه خودم را رسانده ام بعد از هفت- هشت متخصصي كه مادر را چرخانده ايم اخرالامر نوبت به متخصص مغز و اعصاب رسيده و او نيز گفت بعد از MRIنتيجه را ميگويم و البته بيشتر دردهايش نشان دهنده بيماري عصبي است كه انشاء الله با دارو رفع ميشود!
براي MRI كه هماهنگ ميكنم براي هفته آينده وقت مي دهند منتظرم تا هفته آينده چه ميشود دو روزي كه مشهد بودم مادر حالش كاملا مساعد بود...
به او مي گويم (البته با خنده) خدا را خوش مي آيد در شهر غريب قلبمان را در دهانمان حس كنيم.ميخندد و ميگويد باورتان ميشود از وقتي خاله و تو آمدين حالم خوب شده(و نشان به آن نشان كه بعد آمدنمان تماس گرفتم گفت دوبار سردرد دارم)
همه اينها را بيماري بابا و دوره نقاهتش را چون بغض سنگيني در خودم ميريزم و دوباره به جريان زندگي برميگردم اما مصائب آنجا خودنمايي ميكند كه بابا بدون هماهنگي با كسي از جا برميخيزد تا كمي قدم بزند و روي پله ها سرش گيج ميرود و ميافتد :افتادن همانا و شكستن كمر همانا
و امروز سه روز است بيمارستان بستري است!و من تمام دلخوشي ام به عيادت تلفني است.تلفن هايي كه با كلي ذكر و دعا برقرار ميشود تلفن هايي كه با هر صدايش در دلم هزاران غوغا ايجاد ميكند:انشاءالله خير است
اين روزها حالم خراب است انقدر خراب كه مدتها به جايي خيره ميشوم و غافل از تمام مادرانه ها و همسرانه هايم در خودم غوطه ور ميشوم.اين روزها هواي دخترانه دارم.اين روزها دلم خانه پدري ميخواهد
عصاي دستانش كجاست كه در اين روزهاي سخت نقاهت بايد زمينگير شود؟
اين روزها بابا منتظر آب است تشنه محبت و ديدار است روزي بابا آب داد بابا نان داد اين روزها بايد آب و نان بدهم اما من اينجا چه ميكنم؟
خدايا مجازات به اين سنگيني؟؟مگر خودت نميگويي لا نكلّف نفسا الا وسعها ؟شانه هايم وسعش را ندارند پس لااقل تحملش را هم بده خوش انصاف....
نكند اين روزها تمام شود و.....
دلم براي كودكي ام بي بهانه ميگريد
دليست بزرگ ولي كودكانه ميگريد
براي لحظه لحظه آن روزهاي مهتابي
تمام كودكي ام عاجزانه ميگريد
چو برق بود و صاعقه همچون نسيم بهار
چه زود گذشت و دلم عاشقانه مي گريد
خدا چه مهربان بود و هست و خواهد بود
دلم براي غربت او صادقانه مي گريد