پ مثل پناه.پ مثل پدر
سلام
پاهایش ورم داشت ( برخلاف جسم نحیفش که اصلا قابل قیاس با روزهای قبل بیماری اش نبود ) و کفش های قبلی اندازه پایش نمیشد
یک روز که بازار میرفتم گفت:بابا من دوست دارم راه برم منتها کفشها اندازه پایم نیست...منظورش را گرفتم(هرچند میدانستم بهانه ای بیش نیست)
اولین جایی که رفتم مغازه کفش فروشی بود برایش دو جفت دمپایی خریدم(یک جفت صندل و یک جفت پلاستیکی) به خاطر ورم پاهایش به فروشنده سفارش کردم از هر کدام اخرین شماره را بدهد
خانه که رفتم انقدر خوشحال شد که حد نداشت...آن روزها دلش ..رفتارش ...نگاهش انقدر معصومانه و کودکانه بود که دوست داشتم همه زندگیم را برایش خرج کنم
12 فروردین 93
چادرم را سرم ميكنم در كنار بسترش ارام مينشينم و گونه هايش را ميبوسم و ميگويم :خداحافظ
:داري ميري؟
-اره ميرم اما زود برميگردم.يه ماه ديگه روز پدره! تا من بيام ايشاء الله راه افتادي و خودت راه ميري
:(ميخندد) ايشاءالله.
از جا برميخيزم.احساس ميكنم حرفي زد و نشنيدم .از مادر ميپرسم چه گفت؟
مادر ميگويد:گفت :دخترم يه وقت نري منو فراموش كني
لبخند اندوهناكي بر لبانم جاري ميشود و ميگويم چرا فراموشت كنم؟زود زود برميگردم.......
*****
باباااااااااا فردا روز پدر است!!!با بچه ها كلي نقشه داشتيم قرار بود براي جسم نحيف و بيمارت كه كلي وزن كم كرده بود لباس هاي جديد بخريم!تا دوباره مثل هميشه اراسته و مرتب قدم بزني ......قرار بود به یمن تنفس دوباره ت زیر اسمان ابی شهر!کوچه را ریسه باران کنیم
یادت می اید زمستان که سوز سرما حتی کنار هرم و گرمای شعله ور بخاری ازارت می داد میگفتی بهار که بیاید من حالم خوب میشود و ازین زندان رها میشوم اما نگفتی منظورت از زندان کجا بود؟
بابا راه رفتن دوباره ت!پشت در ماندن و در زدن و اینکه من در را برایت باز کنم تا همیشه برایم ارزویی دست نیافتنی باقی ماند
بهار امد...تو خوب شدی و از همه غمها و دردها فارغ شدی اما هرچه غم و درد بود تلنبار سینه کوچک و کم تحملمان شد
قرار بود روز پدر که به دیدنت می اییم كادو از طرف شما باشد ...قول دادي كه راه بروي
دكتر( فيزیوتراپت ) سلامتي ات را تاييد كرده بود....
هيچ شاهدي نيست كه گواهي دهد رنگ رخساره ات دلالت بر رفتنت ميداد
بابا تو خوب شده بودي...همه را ميشناختي ...همه خاطراتت يادت بود....محمدباقرم را مثل هميشه دوست داشتي....
نگو كه جمله اخرت براي خداحافظي بود؟نگو كه ميخواستي براي بعد رفتنت هم تعهد بگيري كه همه لحظاتم سرشار از ياد تو باشد.....به اخرین جمله ات که فکر میکنم دنیا دور سرم میچرخد...کاش میدانستم رفتنی هستی ان وقت تمام ثانیه هایم را قربانی نگاه مظلومانه ات میکردم
هنوز هم باورم نميشود نيستي.نمي توانم نبودت را هضم كنم...پاهايم تاب ايستادن بر مزارت را ندارد...
امشب کجایی؟هرسال زنگ میزدم میپرسیدم:بابا چی دوست داری؟میخندیدی:سلامتی تان را
امشب نمی پرسی ما چه دوست داریم؟نمی پرسی دلمان چه میخواهد؟بابا ما در این بساط پر زرق و برق دنیایی امشب تو را کم داریم...
.
.
...............................................
خیلی سعی میکنم در خانه ارامش داشته باشم و خودم را کنترل کنم تمام دلتنگی هایم را بعد نمازهایم ابراز میکنم اماگاهي كه نا خوداگاه اشكهايم جاري ميشود!پسرك ارام روي پاهايم مينشيند:چي شده مامان؟
:دلم براي اقا بزرگ تنگ شده
-آقا بزرگ رفته پيش خدا.ما هم بريم پيش خدا.گريه نكن
با اين حرف پسرك قند در دلم اب ميشود بعد رفتن بابا چقدر اشتياقم براي مرگ بيشتر شده...حس ميكنم هيچ ترسي ندارم ...ان سوي پل كسي هست كه تنها نباشم و هوايم را دارد دلم شوق رفتن دارد
پ.ن: چقدر توحيدم ضعيف است؟چقدر اعتقاداتم متزلزل شده؟
يعني خدا به اندازه بابا برايم شناخته نيست؟اميد و پناهم به باباست براي يعد مرگ...پس خدا كجاست؟
خدايا بابا را به تو سپرديم خودت مراقبش باش و شادش كن
خدایا امشب را شب رحمت و مغفرت همه پدران اسمانی قرار بده و همه انانی که در قید حیاتند در سایه عنایت و رحمتت محفوظ بدار
دوشنبه 22 اردیبهشت 93 مصادف با دوازدهم رجب