آقا محمدباقرآقا محمدباقر، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
مهنا خانوممهنا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

طرِه ي مشك ساي تو(علامه كوچولو و خواهرش)

برداشت ازاد

سلام از سرویس پیاده میشویم. در حالیکه کلید را داخل قفل می چرخانم نگاهم به پسرک همسایه می افتد.در حالیکه در ان سوز سرما با لباس اندکی به سوپری سر کوچه فرستاده شده به محمد باقر اشاره میکنم و با ذوق میگویم بدو این کوچولو رو ببین!!!(بعد دوسال دیدن یک کوچولو در همسایگیت ذوق ندارد؟؟؟) تا به حال ندیدمش جثه اش به 3 ساله ها میخورد یعنی تقریبا همسن پسرک خودم! با محمد باقر که روبرو میشود لبخند میزند و فورا بهم سلام میکنند قفل در باز شده.به سردی هوا و لباسهای کم پسرک همسایه فکر میکنم.و ناگهان به بسته سیگار و شکلات دستانش - برو خاله جون.هوا سرده  همچنان ایستاده و نگاه میکند.دلم نمی اید یهویی تنها بگذارمش -بدو برو حتما بابایی ...
30 دی 1393

پسرك شاعر من

سلام   همه خاطراتمو ازم گرفتي الان من بي خاطره موندم*   ....................................................................... *شاعر : پسرك سه سال و چهارماه و شش روزه من (اولين سروده پسرك در تاريخ زندگي اش ثبت شد)
25 دی 1393

ني ني

سلام از مهد كه برگشته كلي عارض است كه مهديس(دخترك دوساله مهد) موهايش را كشيده و او را زده از ماجرا بي خبرم پس سعي ميكنم فقط دلداريش دهم. - ماماني مهديس ني نيه قصدش زدن نيست كه!!!ميخواد باهات بازي كنه : نخير زهرا خانم (دختر  چهل روزه خواهر كوچيكه) ني نيه!مهديس كه ني ني نيست -   ********************** مادر شوهر خواهرم چون سيده است همه نوه هايش او را بي بي صدا ميكنند.پسرك هم او را بي بي صدا ميكند رو كرده به بي بي ميگويد:بي بي برات دعا بخونم خوب شي بي بي:بخون پسر گلم - اللهم كن لوليل الفرج ..... ******************* زهرا تازه به دنيا امده بود پسرك اصلا طرفش هم نميرفت.در يك ماه اول هرچه محمد حسام ...
11 آذر 1393
1040 15 35 ادامه مطلب

ساغت واقعي!!!

سلام پسرك ده روز پيش موفق شد دعاي فرج را حفظ كند.... في هذه الساعه را في هذه الساغه تلفظ ميكند.... فكر ميكردم فقط در متن دعا با تلفظ اين كلمه مشكل دارد اما يك روز بعد از مهد وقتي از او پرسيدم در قبال حفظ كامل دعاي فرج چه جايزه اي دوست داري؟ با خوشحالي گفت:يه ساغت واقعي وقتي قول دادم برايش يه ساعت واقعي بخرم نه از نوع رد گاز و نقاشي با خودكار روي دستش  در كمتر از سه روز موفق شد دعا را كامل حفظ كند در پايان روز سوم به همراه آقاجونش به بازار رفتند و ساعت خريدند ان هم از نوع واقعيش* ------------------------- گويا دست يكي از بچه هاي مهد ديده بود و مدام ميگفت ساغتم بايد مرد عنكبوتي داشته باشه!!!!گفتم ساعت ميخرم به شرط اينكه مر...
1 آذر 1393
1534 13 35 ادامه مطلب

قصه ...

سلام   داستان نينوا را در كوتاهترين قصه هاي دنيا شايد بتوان اينگونه نوشت ظهر بود و يكي بود و ديگر هيچ كس نبود   ...
11 آبان 1393