آقا محمدباقرآقا محمدباقر، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
مهنا خانوممهنا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

طرِه ي مشك ساي تو(علامه كوچولو و خواهرش)

دوم خردادی دیگر

سلام پسرك شيرين زبانم در روزهاي مانده به سه سالگي باشي يا چون من در دقايق مانده به سي سال هيچ فرقي به حالم ندارد من هنوز كودكم....هنوز غرق در روياهاي به فرجام نرسيده.. .هنوز هم بي قرار اينده و بزرگ شدن ... .تشنه روشناییهای ترسیم نشده....مبهوت تجربه.... وامدار سر پاشدن بعد از زمین خورندهای ناشیانه ام... .مشتاق نوازش پدر پس از گریه های بی حاصل از تمنا و نیاز... .عاشق آغوش همیشه مهربان مادر.... من هنوز کودکم بی قرار آینده...... تفاوت من و تو از جنس رياضي و حساب نيست كه سه را از سي كم كني و بگويي فاصله من و مادرم بيست و هفت سال است !!! نه!فاصله من و تو در صفر بين 3 و 30 مخفي شده تمام تفاوت...
2 خرداد 1393

پ مثل پناه.پ مثل پدر

سلام   پاهایش ورم داشت ( برخلاف جسم نحیفش که اصلا قابل قیاس با روزهای قبل بیماری اش نبود ) و کفش های قبلی اندازه پایش نمیشد یک روز که بازار میرفتم گفت:بابا من دوست دارم راه برم منتها کفشها اندازه پایم نیست...منظورش را گرفتم(هرچند میدانستم بهانه ای بیش نیست) اولین جایی که رفتم مغازه کفش فروشی بود برایش دو جفت دمپایی خریدم(یک جفت صندل و یک جفت پلاستیکی) به خاطر ورم پاهایش به فروشنده سفارش کردم از هر کدام اخرین شماره را بدهد خانه که رفتم انقدر خوشحال شد که حد نداشت...آن روزها دلش ..رفتارش ...نگاهش انقدر معصومانه و کودکانه بود که دوست داشتم همه زندگیم را برایش خرج کنم     12 فروردین 9...
23 ارديبهشت 1393
2921 30 46 ادامه مطلب

آن مرد در باران رفت....

سلام بابا در تاریخ 1393/2/5 در ساعت 1:10 بامداد برای همیشه به منزل ابدی اش عروج نمود...   پی نوشت: عذرخواهم که نمی توانم پیامهای لبریز از حس همدردی و محبتتان را در پست قبل تایید نمایم تا مراسم هفت بابا مشهدم . انشاءالله در شادیهایتان پاسخگوی محبتتان باشم
9 ارديبهشت 1393

امان از دل زینب(علیها سلام)

سلام از دیروز که بر گشته ام باران بهار میهمان اسمان دلم است و با هر بیت و مصرع و روضه ای چشمانم همچون ابر بهار میبارند... در این هشت روز اخر دلم بدجور با منزل پدری انس گرفته بود و از دیروز مثل دیوانه ای بی قرارم و مجنون!! بمیرم برای دل زینب(علیها سلام)...درد من درد غربت و دوریست!اما امان از دل زینب ...................... خدایا به حق خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها همه مریضان رو شفا بده...به حق اشکهای دردانه های خانوم هیچ فرزندی شاهد بستر بیماری و رنج والدینش نباشد...بد دردیست درد ناتوانی و رنج والدین!!
13 فروردين 1393

بوی باران بوی سبزه بوی خاک

  يا بن الحسن ! در هياهوي عيد نوروز و بهار تورا گم كره ايم، غافل از اينكه تو خودت اصل بهاري آقا! مردم منتظرند ! وبايد هماره در انتظار بود، همانند كسي كه خسته از ظلمت و تيرگي ،چشم به افق دوخته و دميدن خورشيد را آرزو مي كند چونان كسي كه در بيابان بي انتها ،تنهاي تنهازمين را مي كند و در آرزوي جوشش آبي گوارا له له مي زند، بسان كسي كه در كنار بستري بيماري عزيز،حيران و نگران، ورود طبيبي ماهرو درد آشنا را لحظه شماري مي كند، بايدمنتظربود،بايد ديده به راه امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بود /  انتظار ظهور، آرزومندي براي رسيدن به نيكوترين حال ها و زيباترين تحول هاست آري! رمز پيوستگي نوروز با انتظار ظهو...
28 اسفند 1392

چقدر زود گذشت

سلام  امروز ماموريت پنج ماهه عمه جون به پايان ميرسد و به منزلشان باز ميگردد..البته در طي مسير بازگشت من و پسرك هم همراهش خواهيم بود و انشاءالله اگر توفيق باشد پس از ديدار با خانواده اقاجون راهي مشهد خواهيم شد تا در هفته پاياني سال دو روزي هم ميهمان خانه پدري باشيم       پ.ن:ديروز شنبه 92/12/24 برگشتيم...شب قبلش حرم بوديم جاي همتون خالي عجيب خلوت بود نائب الزياره همه دوستان بودم انشاءالله به زودي همه دوستان مشرف بشن  
25 اسفند 1392

چنانكه پرورشم می دهند می رویم

حضرت امام حسن عسکری (ع) فرمود : « تمام پلیدیها در خانه ای نهاده شده و کلید آن دروغ است. »  « جامع السعادات ، ج2/ص322 » سلام اتفاق اول: آقاجون كتاب به دست در حال رفتن به دانشگاه محمد باقر:كجا ميري؟ عمه جون سريع جواب ميدهد:آقاجون بره دستشويي زود مياد سريع حرف را از دهنش ميگيرم:آقاجون ميره دانشگاه ..كلاس داره مامان به عمه جون تذكر ميدهم كه به بچه راستش را بگويد ------------------------ اتفاق دوم:   با خواهر جانمان اماده شده ايم كه برويم خيابان البته به قصد معاينه ايشان و جنين نوپايش محمد باقر از بر و رو و لباسمان متوجه جريان ميشود: كجا ميرين؟ -ميري...
15 اسفند 1392

دوباره خاله ميشوم

سلام خواهر كوچيكه رو كه به ياد دارين(هموني كه عروسيش خرداد ماه تهران بود و من نرفتم ) از ديروز رسما به عنوان مادر يك جنين يك ماهه داره كلي ذوق به زندگي اطرافيان هديه ميكنه اما فقط من مي دونم و خواهر دوميه ديروز پر رو - پر رو برگشته به من ميگه:اگه دختر باشه اسمش رو ميذارم مشكات خنده عصبي من بيشتر جسورش كرد كه مصمم رو انتخابش بايسته همچين خواهر اسم ربايي دارم من . . .ديگه واقعا جا داره به عنوان ريش سفيد خانواده كلي به خودم ببالم چون اگر خواهر جانمان رو انتخابش قاطعانه بايسته اين چهارمين فرزند در ميان خاندان ماست كه من براش اسم انتخاب ميكنم عارفه دختر دايي بزرگه -فائزه دختر دايي دوميه- محمد حسام خواهرزاده بزرگم و اين...
5 اسفند 1392