محمدباقر 25 ماهه من!
سلااااااام
میلاد با سعادت امام هادی علیه السلام را به همتون تبریک میگم
انشاءالله امشب و فردا عیدی های تپل مپلی نصیبتون بشه
پسرک نازنینم این روزها شیرین تر از اونی شده که بخوام توصیفش کنم
و فقط به ذکر چند مورد کوتاه کفایت میکنم:
---یه روز عصر از اداره برگشته بودم ؛محمدباقر با اسباب بازیهاش مشغول بود و منم از فرصت استفاده کردم تا چند دقیقه ای دراز بکشم دراز کشیدن همانا و فرو رفتن در خواب عمیق همان!!
یه لحظه با اینکه کاملا خواب بودم رو گونه هام یه خیسی خاصی رو احساس کردم با تعجب چشمام رو باز کردم لبهای محمد باقر رو گونه هام بود و داشت می بوسید تا دید چشمام رو باز کردم صداش رو نازک کرد و گفت:منم منم مادرتون گاذا اوودم واستون(داشته باشین که اگه خودتو بکشی به هیچ وجه بوست نمیکنه اما سریع صورتشو میاره جلو یعنی شما ببوسین)
----صبح آماده شدیم بریم بیرون؛بهش گفتم تا من کفشام رو بپوشم شما برو درو باز کن!رفت درو باز کرد و چند قدمی هم رفت توو کوچه اما سریع برگشت توو حیاط میگه شما بفمایین
----داشت آبمیوه میخورد میگه بفمایین
میگم:نوش جان
خندید و گفت:بوگو
میگم :چی بگم؟
: بفمایین
: بفرمایین
:نوش جان
------بعد از مسافرت یه روزه ای که به مشهد داشتیم عجیب و شدید سرما خورده و دیشب بردیمش درمانگاه بیمارستان ثامن الائمه(علیه السلام)
تا نوبتمون بشه یه ساعتی طول کشید ...خیلی سعی کردم که توو حیاط بازیش بدم و داخل نره اما بعد نیم ساعت حوصله ش سر رفت و در عملیاتی کاملا غافلگیرانه وارد درمانگاه شد توو چشم بهم زدنی وارد بخش شد.دلم خوش بود که نگهبان یه چی بهش میگه بر میگرده (آخه شب بود و رفت و امد به بخش ممنوع بود) اما زهی خیال باطل
به نگهبان میگم اقا بهش یه چی بگین برگرده اما نگهبان هم نگهبانهای قدیم !!با خنده میگه :عمو کجا میری؟پسرک ما هم که از خدا خواسته فقط منتظر کسی بهش لبخند محبت امیزی هدیه کنه با مسرت تمام وارد بخش شد و منم به دنبالش....تا همه جا رو سرک نکشه دست بر نداشت...
اخر مجبوری بهش گفتم بیا بریم پیش آقاجون بگیم برامون بستنی بخره
انگار که خبر فتح جهانی شنیده همچین با سرعت میدوید که انگار قراره بهش مدال بدن..منم خوشحال از این نصر و ظفر پشت سرش با سرعت گام برداشتم...وارد درمانگاه شد یه لحظه بین اقایون آقاجونش رو ندید با صدای بلند شروع کرد صدا کردن:آآجووووووووون
همسری که متوجه صداش شد از توو صف اومد بیرون:جوووونم
:آآآجون بریم بستنی بخر!!حالا جمعیت زل زدند به آقا و سرفه های دل انگیزش و تمنای معقولانه ش!!!
اخرسر برای اینکه دروغ نشه و سری بعد هم حرف گوش کنه دستشو گرفتم و رفتیم فروشگاه بیمارستان بهش میگم دوست داری بجای بستنی برات ابمیوه بخرم الان سرده بستنی خوب نیست
گفت:آیه آبیوه میخوام...و اینگونه شد که دوباره برگشتیم توو حیاط تا نوبتمون بشه
-----آبمیوه ش رو تا اخرش خورد میخواست نی رو بندازه رو زمین!گفتم مامانی ابمیوه ت تموم شد
گفت:آره
گفتم پس آشغاله حالا باید بره توو سطل آشغال نه رو زمین
پسرک در کمال ناباوری چند متری رو راه رفت تا به سطل اشغال رسید و با وجود اینکه قدش به زور بهش میرسید قوطی و نی رو انداخت توو سطل
----این روزها باهم سوره توحید تمرین میکنیم:
من:قل هو الله
او:احد
:الله
:صمد
:لم یلد
:و یم یوید
:و لم یکن له
:کوفوا احد
خواهرم وقتی همین مقدار تسلطش رو شنید میخواست درسته قورتش بده